مظفر به حمام می رود و می بیند که آب خیلی داغ است بر می گرددو یک نعلبکی با خودش می برد فیل و مورچه ازدواج کردند فیله می میره و مورچه غصه دار می شود ومی گوید:بد بخت شدم حالا تا آخر عمر باید برایش قبر بکنم مظفر خار را از دستش در آورد دید دارد خون می آید. دوباره خار راکرد توی دستش. تو خدای بی شریکی تو یگانه ای ودانا تو چه خوب و مهربانی تو که پاکی و توانا تو در آن زمان که نامی ز جهان نبود بودی در بسته ی جهان را به جهانیان گشودی
Design By : Pichak |